سفر..

ساخت وبلاگ
خودم خـــــــــوب میدانم که وقتی خدا هوایم را دارد نمی آیم اینجا جارش بزنم معمولا ...میدانماما این را هم میدانم که درخلوتم همان موقع آن بالاها را که منتسب به محل حضور دایمی خداست ! رانگاه میکنم ومیگویم : " دمت گــــــــــــــــــــــرم ! "و میدانم تر ! که وقتی یک روزهایی مثل همین حالا حالم را میگیرد کولی بازی گفتاری ام گــُـــل میکند و می ایم و بست می نشینم اینجا وهی روضه میخوانم...اوهوم...خودم همۀ این بالایی ها را میدانم ...اما خب هر آدمچه ای نیاز دارد یک گوشۀ دنجی داشته باشد برای غرغرهای حتی نابجایشکه نرود و نریزدشان در فنجان لبریز بقیه ..همان بقیه که هیچ گناهی ندارند احتمالا جز همین یک نیمچه آشنایی با همین آدمچه ....راستش امروز با صدایی خفه در درونم فریاد میزدم ...فریاد سرهمان خدایی که دمش گرم است و همان بالا نشسته و دارد زیر پاهایش را تماشا میکند ..میگفتم حلا حتما باید حالم را میگرفتی که یادم بیاوری احتمالا مدتهاست جوگیرشده ام ؟که خیالات بَرَم داشته است ؟که توهم زده ام که پــُــخی بوده ام یا شده ام ؟اینطوری خواستی ترمزم را بکـِــشی که با سر زمین بخورم ؟که سر ِ زانوهایم مثل بچگی ها زخم شود که بعد بنشینم و تمبانی که از سرهمان زانو شکافته شده را تماشا کنم و خونی که از همان شکاف بیرون زده را ؟که سرم را به همان زانوی زخــــــــــــــم بگذارم و گریه کنم ؟که در نشخوار ذهنی روح زخمی ترم یکهو یادم بیاید دراصل مقصر همۀ این اتفاقات خودم هستم ؟!اصلا نمیخواهم وقرار نیست بنویسم چه شده ..فقط تا همین حد که مساله مربوط است به جان دادن یک حیوان بیگناه ..همین ....قبول داشته باشید یانه ، من براین باورم که آدمچه ای که ادا و ژست ِ کمک کردن برمیداردباید تم سفر.....ادامه مطلب
ما را در سایت سفر.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jadooye-ashk بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 9:14

سلام .سال نو ، نوروز خجسته !ننوشتم نمی نوشتمچون نمیدانستم چه بگویم من با کلماتواژه ها با افکارمهمه باهمبیگانه بودیم نمیدانم چندبار چیزهایی نوشتم و حتی سیو کردم که بعدترش بچسبانمش اینجااما دیرترکه سراغشان رفتم سرنوشتشان حذف شدن بود به جای چسبیده شدن ....بعد از مدتی بی خیال این تلاش بی فرجام شدم همانطور که بی خیال خیلی چیزهای دیگر شده بودم بی خیالی اتفاق و عادت تازه ای است برای من که البته دلچسب است و خوبخوب است و لازملازم است و صدالبته دیر !..هنوز هم حرف تازه ای برای گفتن ندارم دلم برای مادر هنوز وتاهمیشه تنگ است ...حال بابا همانی است که باتوجه به شرایط انتظار میرود وبرادرم عجــــــــــــیب تلاش میکند که بهترش کند ..توانایی دل کندن ودور ریختن مهارت تازه ای است که در اعماق جان ِ این خــرک ِ پابه سن گذاشته کدخدا جوانه زده ...مهارتی که دوستش دارم .....بعد از سالها نامهربانی وندیده گرفتن بدن بیچارۀ قوی ام ..حالا آن روی داغان وضعیفش را نشانم دادهو این منم که باید التماسش کنم ونازش را بکشم و تیمارش کنم که شاید کمی بیشتر بامن راه بیاید ..انگار دارم پای چلاقم را توی چالۀ سن و سال میگذارم ها .......اینهمه من وراجی کرده ام همیشه و باحوصله خوانده اید حالا نه وراجی ...! دور از جان ...اما حالا شما بیایید و چند کلام از خودتان بگویید تا این پیرزن داغان بخواند و از حالتان خبردار شده باشدجای دوری نمیرود که ...قول میدهم پابه سن گذاشتن ش چیزی از وراجی های بیخودش کم نکرده ..فقط مدتی رفته بود توی لک ...ازهمانها که انگار قناری ه در پا ییز میروند تویش...نمیدانم !فعلا همین ... سفر.....ادامه مطلب
ما را در سایت سفر.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jadooye-ashk بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 1:11

طی آن همراهی های همراه بابا برای جلسات پرتودرمانی ش متوجه شدم که خانمهایی که درگیر این نوع درمان حالا از نوع شیمی درمانی یا بقیه اند ..بعد یک مدت همه شان ودقیقا همه شان سوای کسانی که چادر برسردارندروسری هارا یک مدل یکسان بالای سرشان می بندندیک مدل خیلی خوشگل اطواریکه خوشگل ترشان هم میکرد از قضا ...این اطلاعات بالا را یک گوشه ذهنتان مثل آلویی که گوشۀ لُپ می خیسانید نگهش دارید تابروم سراغ اصل مطلب ....چند روز قبل تر توی پیاده رو ایستاده بودم که کله های چرخندۀ نرهای توی خیابان توجهم را به سمت چرخش مردمک های گشــــــــــــــاد شده وتیک های دهان بـــــــــــــاز آنها جلب کرد..درپیاده روی آنسوی خیابان ، خانمی که پیراهن گشادی برتن داشت بی خیال داشت راه میرفتپیراهنش آنقدر گشاد بود که انحنای داشته یا نداشته اش نمیتوانست دلیل آنهمه هیجان باشد روسری اش را هم یک طور خاص بالای سرش بسته بود و هیــــــــــــــــــــــــــــــچ تارمویی برپیشانی و سرشانه و چه میدانم کمرش پریشان نشده بود ..چهره اش و خوشگلی های احتمالی اش هم از آن فاصله معلوم نبود اما مشخص بود که آرایش خاص و پررنگی ندارد که حرارت ِ مثلا رژ لب ش توانسته باشد اینطوری جماعتی را به داغـــــــــــــــــــــی بکشاند ..!همۀ آن همه چشم چرانی ها فقط و فقط ..فقـــــــــــــــط و فقـــــــــــط به خاطر یک وجب ونیم ..! لُختی ِ ..فاصلۀ قوزک تا میانه های ساق پای دخترک بود وبس..!!!یک وجب ونیم پاهای بدون جوراب ..همین وهمین وهمــــــــــــــین !...تااینجای ماجرا را هم ، آن یکی ورِ لپ بخیسانید تا بقیه اش را بگویم .. چند دقیقه بعد..ظاهرا دخترک از عرض خیابان عبور کرده بودوداشت توی پیاده رویی که ما ایستاده بودیم به سمت ما می آمدو فقط خدا میداند که سفر.....ادامه مطلب
ما را در سایت سفر.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jadooye-ashk بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 1:11

من کلا از بحث های عارفاانه وفیلسوفانه و ..... فراری ام .فراری نه....بیزارم .با روحیه و سلولهای قهوه ای مغز نداشته ام جور نیست اصلا ..واین را همه کسانی که تاحدی مرا میشناسند خوب میدانند برای همین انرژی و وقتشان را برای چنین کاری تلف نمیکنند..اما مدتهاست از گوشه وکنار بسیار وبسیــــــــــــــــار شنیده ام درباره خدا و وجود خدا وماهیت وجودش اش صحبت میکنندو ته ته ش او را یک " گولّه انرژی " حتی تلقی میکنند اما ردش نمیکنند خلاصه ..من اما توی همه این بحث هایی که نقشی وحضوری درآنها ندارم در انتهای قلبم خدا را همانطور که شناختم ویاد گرفتم باور دارمباور دارم چون نیاز دارم به بودنشبا همۀ سوالهای بی جوابی که از کودکی درباره خدا و اعمالش ! داشته و هنوز هم دارمویادم هست خیلی خیلی قبل تر ها همینجا هم یک گوشه اش را نوشتم خلاصه حتی اگر خیلی حقیرانه و پست و سودجویانه به نظر برسد اما من به خدا وبودنش نیاز دارممن باید خدا را داشته باشم که همه چیزم را بداند و من از این دانستن نترسممن باید خدا را داشته باشم که گاهی یقه اش را بگیرم و بیشتر اوقات پای دامنش را ..من باید خدا را داشته باشم که گاهی حتی دلم برای خدایی اش بگیردو بگویم آخر من قربان خدایی ات برومتو که مهربانترنینی الان داری چقدر درد میکشیدرد میکشی و تنهاییدرد میکشی و چون خدایی نباید جیک ت دربیاید نباید گریه کنیو چون خدای تنها هستی سرت را هیچ شانه ای نمی گیرداوهوم من خیلی وقتها برای تنهایی خدا دلم میگیرد وبرای مهربانی هایش که میدانم درد دارد ..اینها را کسی مینویسد که با خدای مادرش مدتها قهربود قهـــــــــــــــــــــــــر..اما خب همان نیاز به زانویش درآورد ..اوهوم...من خیلی از باورهای قدیمی مذهبی ام را به روزرسانی کرده ام و دراین بروز رسانی سفر.....ادامه مطلب
ما را در سایت سفر.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jadooye-ashk بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت: 13:28

نمیدانم خنده دار است یا عجیب اگر دل آدم برای دفتر مجازی اش تنگ بشود ....؟!ونمیدانم چه توضیح وتوجیهی میتوان آورد برای نتوانستن ....نتوانستن که نوشتن !اما بالاخره شد ...کم کم خواهم نوشت ...از دیروزها ، ازبیشترشنه چون مهم بودند یا خاص ...نه..فقط مینویسم تا مثل همیشه برای خودم ثبت شود ....دوباره !...خلاصۀ این ایام که گذشت خوب نبود ...افتضاح نبود ها...اما خوب هم نه . .ولی گذشت ...بهرحال گذشت ..بدبودنش ربطی به بد وبدن حال بابا نداشت ...آهان حال بابا هم خوب نبود...خوب نبوده ...نیست و اینها عوارض آن تعداد جلسات پرتودرمانی به علاوۀ عوارض جراحی در سن بابا ...و ازهمه مهم تر به خاطر عدد سن باباست که البته بالا نیستاما خب یک عدد قوی سالم خیلی جانانه نیست ..اولین چیزی که حذف شد ورزش بود که خب حالا دربرنامه های پیش رو دوباره خواهمش گنجانید ..دومین حذفی همان یک نخود خواندن ها بود کهباکلاس ها اسمش را مطـــــــــــــالعــــــــه میگذارند به گمانم ..حذفی جات بعدی تماشای دخترک توی آینه بود به کرّات ..که نتیجه ش یک زشتی و پریشانی و هــَـــپــَــلی شدن ِ طولانی مدت بود که به شدت روی اعصاب فاطمه بود ..به گمانم رفیق خوشگلم اصلا نحمل بدگــِلی را ندارد ...یکی از تلخ ترین های این روزها از دست دادن یک بچه گربۀ زیادی خوشگل پشمالوی خیلی فندقی بود که هرچه زور زدم بماند خدایش نخواست که بماند و رفت ...دارم فکرمیکنم دیگر چه بنویسم برای اولین نوشتۀ بعد از بازگشت ...آهان ! هر روز ودقیقا هر روزش را بامادر حرف زده ام ...ودقیقا هربارش را بغض کرده ام ...ودقیقا هربارتــَــرَش گله کرده ام به خدای مادر ، که چرا بردی اش ؟؟؟!!بردی اش که نباشد ..؟!راستی سر آن بچه گربه برای خدایش خط ونشان کشیدم ...گفتمش من نمیدانم میخوا سفر.....ادامه مطلب
ما را در سایت سفر.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jadooye-ashk بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 15:09

به آدمهای تکه پاره ...تکه تکه ..اگر برخوردید از کنار تکه ها طوری عبور کنید که پخش وپلا ... گـــُــم نشوند ..پایتان به تکه ای نگیرد یک وقت ....شاید خود آن یارو یا یک آدم دیگر ..بخواهد وبتواند تکه ها را کنارهم بچیند ...خب؟....تکه تکه کردن ِ آدمهای مثلا سالم که دیگر پیشکش . سفر.....ادامه مطلب
ما را در سایت سفر.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jadooye-ashk بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 15:09

اشک ...لبخند ...عشـــــــــــــــــــق ......قصه ای دروغ ...وِزوِزه ای در خــُـــرناس های باد ...صدا ....و درد که تا همیشــــه تنهاست و بی شریک !.....سرنوشت درخت .............. تبر .علف ...............سوختن در تاریکی صحرا .ستاره ....................سیاه چاله .خدای غرور را با هیچ کسی حرفی نیست ...نشخوار نام ت ..لرزش دستانت ..حرفهایت به طعم خون ..قلب پاره پاره ات ..همــــــــــــــــــــــــه را برای خودت نگه دار ......اوریشه هایت را خواهد سوزانید ..لبهایت را خواهد درید ...ودستهایت را خواهد شکست ..و خلوت ت را در تاریکی ای ابدی فرو خواهد برد ..و در گورستانی هرشب نبش قبرت خواهد کرد ..زیرا که این بزرگترین عذاب مردگان است !....دستت را ...دستهای بیگانه ات را ......بسان سنگ با شیشه ...آتش و کاغذ ....پرنده و گلوله ...زیرا که من زخمهای تورا یافته است..با مختصات تک تک شان آشناست ..... سفر.....ادامه مطلب
ما را در سایت سفر.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jadooye-ashk بازدید : 54 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 3:40

الان فکرم درست کار نمیکند اما احساس میکنم یک نوع تربیت خاورمیانه ای ِ بیمار ...احاطه مان کرده ......خب چرا اگر دقیقا یک رفتار مشابه را از سوی مردان و زنان ببینیماسم یکی را میگذاریم تعریف و لذت وشاید حتی حسادت ...!؟و آنیکی میشود هیزی و لذت و هرکوفت دیگری؟ !به چشمها و افکار و نگاههای مریض کاری ندارم ها ...نه!دارم از دید سالم و معمولی و نرمال حرف میزنم ......امروز در نتیجۀ یک پروسۀ بسی طـــــــــــولانی ِ خوشگلیزاسیون که روی کچلی هایم انجام شدبسی دلبر شدند همان کچلی ها ..اولین کسی که خیلی ذوقمرگ شد خود بانوی " سلمانی " ! بود کهقبل از خودم نتیجه کارش را میدید و هی عکس وفیلم میگرفت برای تبلیغ کارش ..دومین نفر خودم بودم که هی توی دلم کلـــّـــه کلــّــه قند آب میشد وهی توی همان دل ِ شکرک زده قربان صدقه کچلی هایم میرفتم ..ودرنهایت خانمهای حاضر در همان آرایشگاه ( سلمانی ! ) ....خب تا اینجا اینهمه تماشا و به به چه چه های علنی و تودلی ونگاههای طولانی هیچ اشکالی که نداشت هیچ...انگار خیلی هم طبیعی بود ...اما همینکه پایم به خیابان رسید و سعی میکردم قبل آنکه قند خونم کاملا سقوط کندخودم را به قارقارک جانکه چندین خیابان پایین ترمنتظرم بود برسانم همان نگاهها بی هیچ کلام و صدای اضافه و هیچیفقط از چشمهایی با جنسیت متفاوت بیرون میریختندتازه برخلاف محیط داخل سلمانی که با بینندۀ مربوطه چشم در چشم میشدماینجا درحالیکه سریع قدم برمیداشتم فقط از گوشۀ نگاه یا از مکث ها و ترمزهای ناگهانی و تابلو ..وحالا یک چندباری هم از تلاقی نگاهها متوجه واکنش دقیقا مشابه از نوع نرانه اش شدم ..وتنها تفاوتی که شاید در آن لحظه به ذهن میرسید این بود کهنرها اجازه وجرات تعریف و ابراز حس ونظر ندارند و نداشتنداما غیرنرهای ت سفر.....ادامه مطلب
ما را در سایت سفر.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jadooye-ashk بازدید : 54 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 3:40

همه کسانی که امشب سربربالش می گذارند نقشه هایی برای فردا دارند ...خوب یا بد ...شاد یا غمگین ..اما همه شان قرار استیا حداقل خیال میکنند که قرار است فردا سر از بالش بردارند وبروند پی زندگیحتی اگر قرار باشد در این زندگی یکی راعزیزی را حتیبه خاک ، به مرگـــــــــــــ بسپارند ....حالا تصور کنید کسی بداند که فردا روز مرگ اوست ...حالا به تصمیم ِ انسانی !یا الهی !!..به گمانم حتی این آدم هم آن ته ته های وجودشنیمچه امیدی در تاریکی محــــــــــــــــــض سوسو میزند ..شاید او سربربالش نگذارد شاید قلبش در دهانش بزند ..شاید ...اما هنوزو همچنانشاید حتی محکم تر از آن خیال جمع های اول نوشتهبه زندگی چسبیده و آویزان باشد ..آدمیزاد بیشتر از هوا...بیشتر از عشق ...بیشتر از خود زندگی حتی...به امید نیاز دارد ...ناامیدی میتواند نام دیگر مرگ باشد ... سفر.....ادامه مطلب
ما را در سایت سفر.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jadooye-ashk بازدید : 54 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 3:40

شبیه گرم کردن قبل از تکانیدنهای ورزشی نشسته ام خودم ، فکر و ذهنم و خیلی چیزها را می تکانم تا کمی بعدتر خط خطی کنم این دفتر را... سفر.....
ما را در سایت سفر.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jadooye-ashk بازدید : 54 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 9:49